نواي انتظار






شعر چشم هاي تو..

سودابه مهيجي
عجيب نيست که رودخانه هاي هر نقشه جغرافيا، راه دريا را گم کرده اند. عجيب نيست که درياهاي هر اقليم، ترک ترک به کوير شبيه شده اند. شگفت نيست که باران از زمين به آسمان مي بارد،باران اشک؛باران ناله؛ باران نفرين...وکوه ها حيران و سرگردانند وهر لحظه بيم فرو ريختن شانه هاي استوارشان خاک را به لرزه مي اندازد و همسايگي زمين پرفتنه را هيچ سياره هراساني تاب نمي آورد و هم صحبتي انسان خطاکار را هيچ مخلوقي آرزو نمي کند. درخت ها همه تر شده اند براي ريشه هاي خويش... ابرها همه آبستن صاعقه هاي آتشين اند. آسمان به روي خاک در فرو بسته و هر چه ستاره ، هرچه اختر فروزان، چشم نظاره اي است براي گناهان بي شمار زمينيان، چشمي که هر لحظه زبان به نفرين انسان مي گشايد.اينها هيچ يک عجيب نيست؛ اينها اشارات مختصري است به نبودن تو؛ اينها شرح کوتاهي است برغيبت موعود؛ اينها تفسير اندکي است بر آيه «تو نيستي»؛همين «تو نيستي» که تمام مردمان عالم او را از برند وتمام لب ها چون نغمه اي حزين مي خوانندش؛ همين«تو نيستي» که نان روز و شب سفره هاي اشک آلوده و خانه هاي ويران شده است.
«تو نيستي»، نفس بند آمده اي است که زمين را رو به قبله کرده است....«تونيستي»،بهانه خوبي است براي غم انگيز بودن شعرها و مردن شاعران بي مضمون....
شاعري هم سرنوشت تلخي است اگر انتظار،همه جا در شعرها پافشاري کند و سطرسطر نوشته ها را به دست خويش بگيرد. شاعري عقوبت لاعلاجي است براي به دوش کشيدن واژه هاي بي سرو سامان و دردهاي فراتر از حوصله زمين... .
چرا انتظار را اين گونه بي انتها با شاعران در ميان نهاده اي ؟ چرا درنبودنت اين چنين سهمناک به هستي شاعران شبيخون زده؟ چرا شاعر تو را ناله کند، اما صداي تغزلش را هيچ خانه اي در نگشايد؟ چرا شاعر تو را به روزگار تأکيد کند، اما هيچ چشمي غزل هاي از تو سرودن را به تماشا ننشيند؟
«عزيز علي ان ابکيک و يحذلک الوري...عزيز علي...».

صبر مي کنم

سودابه مهيجي
صبر مي کنم تا برگردي.پنجره ها را نمي بندم و درها را... که تمام کوچه پيدا باشد، تمام خيابان پيدا باشد و تمام مسافراني را که از راه مي رسند، ببينم؛ مسافراني که شبيه تو نيستند، اما شايد تو را در راه ديده باشند. صبر مي کنم تا برگردي. هرقدر هم که زمستان هاي اين شهر بي تو، لرزه براندام خانه بيندازند؛ هر قدر هم که از سوز طوفان ها ، پرده ها به خود بپيچند، هيچ پنجره اي را به روي روزگار نمي بندم پنجره براي بسته شدن نيست؛ پنجره پلک بازي است به سوي انتظار که تمام کوچه را از همه سومي پايد و خسته نمي شود. پنجره چشم گشوده اي است در آرزوي رؤيت بهار که پاييزهاي هميشه را به تماشا مي نشيند و تمام زمين را در جست وجوي وعده آن ديدار اهورايي رصد مي کند.
صبر مي کنم تا برگردي. آن وقت باران هايي را که در غياب تو باريدند و اشک شدند، نشانت مي دهم. اشک هايي که در غياب تو تمام دشت هاي زمين را دريا کردند و درياها سيل شدند و سيل ها تمام صبرها را با خود بردند. آن وقت با تو خواهم گفت در غيابت، آسمان هاي هر کجاي دنيا ترک برداشتند و بر سرمردمان تنها خراب شدند و اين همه باران و ابر سودي نداشت که بر گورهاي دسته جمعي شهيدان «انتظار »گلي برويد... .
پرستوها که در پاييز کوچ مي کنند به سمت سرزمين بي زمستان، نشاني تورا مي دانند بي گمان. پرستوها را هر پاييز،تو در خانه ناپيداي خويش پناه مي دهي و بهار،دوباره از نو روانه شان مي کني به روزگار.... پرستوها دست پرورد مهرباني تواند و گرنه در اين روزگار بي عشق و بي اميد، پرواز از خاطر بال هاي نوميدشان رفته بود. پرستوها پربهار، از خانه تو مي آيند که اين چنين ،زيبا و جوانند و يمن قدم هايشان هرچه ترس و دل تنگي را ازذهن بهار بيرون مي کند. پرستوها! لب باز کنيد!«خانه دوست کجاست؟»
منبع:اشارات شماره128